سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

از شب ها

از سال و ماه ام که بگم از همه چى مى شه .

وسواس نوشتن هم یکم بره کنار ، همینى که هست . 

.

شب قدر بود، اولین شب قدر، حال عمه بد شده بود و رفتیم بیمارستان.صداى جوشن مسجد بیمارستان مى آمد و من هم توى دستم از روى موبایل جوشن مى خواندم.رفتیم بالا، بخش شش B . حال عمه خوب نبود .. چراغ ها را خاموش کرده بودند.نشستم لب پنجره و ادامه ى جوشن و فکر اینکه حالا چطورى یکى یکى بچه ها را مى خواهند بر گردانند، چطور باید بگویند حال عمه خوب نیست . 

.

اربعین که برگشتیم، حسابى از خودم آمدم بیرون.از فکر هاى خودم، آرزوى هاى خودم، زندگى خودم، هدف هاى خودم.. و راهم حسابى فرق کرد، چون دیگر فقط "من" نبودم. شد یک دنیا دردسر. درد سر هم که نه .. به ظاهر درد بود و هست.

.

دیشب، بچه ها برگشته بودند و از فرودگاه یک راست بیمارستان.تکیه داده بوند به دیوار و بى صدا گریه مى کردند، نفس کشیدن هاش سخت شده .. 

.

همش وقت ندارم همش .. تلنبار شدن کار ها .. بد شدم 

پ . ن من ن م ى توانم ! 

پ . ن زهرا میگه دیگه بر نمى گرده .. دیگه نمى خواد برگرده .. حانى میگه به حرف دلت گوش کن.


آهااااى !

میگم که 

وسواس نوشتن پیدا کردم :) 

خودمم گم کردم 

نمى دونم از کدوم وجه وجودم باید بنویسم 

اصلا کدوم وجه وجودم رو بیشتر دوست دارم

میگم که

خیلى چیز ها رو گم کردم 

خیلى ذهنم رنگ به رنگ مى شه 

دلم نه اما 

میگم که 

بیا بنشین پیشم مجبورم کن بنویسم 

حداقل مجبورم کن حرف بزنم 

بیا با هم پازل مو بسازیم 

 

پ . ن آهاااااى .. دلم تنگ شده برات 

پ . ن از کجا شروع کنم ، از هر شب هاى بیمارستان ؟! از شب قدر ؟! از سال و ماه ام ؟! از کى برات بگم ؟! از چى ؟! از عصر هام پاى کتاب ها ؟! از وقت ها ؟! از خستگى ها ؟! 


سحر ها و افطار ها و ..

مى گویم خدایا 

من هنوز دلم پى ِ آن کارت دعوت است هـا 

همان که مال من نبود .. 

 

پ . ن

داستانش را هزار بار براى خودم و همه گفتم 

که خوب ِ خوب یادم هست 

ظهر یکى از روزهاى اول ماه ِ رمضان ، در اوج ِ گرما .. با لباس هاى مشکى از سر عزادار بودن توى صحن جامع با بابا راه مى رفتیم. من داشتم فکر مى کردم : چى مى شه اگه منم برم افطار ِ حرم، یا یکى از کارت هاى توى مسجد ها به من برسه یا من اون قدر خوشبخت باشم یا .. . که یکهو یک آقایى بدون اینکه حتى یک کلمه حرف بزند یک مقوا داد دست بابا و بابا هم بدون اینکه نگاه کند که اصلا چیست دادش دست من. من هم شروع کردم خواندن : " دعوت به ضیافت ِ افطار " نمى دانستم باید بال دربیاورم یا جیغ بزنم یا اصلا چه کار مى توانستم بکنم با این دنیاى ذوق توى دستم. وقتى براى بابا توضیح دادم که کارت دعوت افطار حرم است و گفت نمى توانم بروم چون امشب دعوتیم، انگارى یکى از خواب بیدارم کرد و گفت آهاى ، اون قدر ها هم خوشبخت نیستى . بابا گفت باید بدمش به یک نفر دیگر، بعد هم از هم جدا شدیم و من ماندم و یک کارت ِ دعوت که اگر به خودم بود حالا حالا از خودم جدایش نمى کردم. همین طور که بین قیافه هاى آدم ها دنبال کسى بودم کارت را بدم دستش راهم را کج کردم سمت صحن انقلاب و درست همان موقع وارد شدن به صحن یک دختر مقنعه مشکى آمد جلویم و پرسید این را از کجا آوردم، کارت را پشت و رو گرفته بودم دستم که کسى نبیند، اصلا از کجا فهمیده بود نمى دانم .. فقط چشم هایم خیس شد، گرفتم جلویش و گفتم براى شما .. حالا دختر مقنعه مشکى اشک توى چشم هایش جمع شده بود و نمى توانست باور کند، کارت را دادم دستش، رفتم توى صحن و با خودم گفتم : از اول کارت ِ دعوت او بود ، نه من .

پ . ن مى گویند دعایتان را بنویسید ، خدا به قلم قسم خورده ..


دستت را بده برویم فقط

    نظر

مى گویم اصلا نمى دانم چه مى شود و چه اتفاقى مى افتد ، فقط مى دانم ذهنم یکهو سفید ِ سفید مى شود و خالى ِ خالى .. بعد هم دستم مى لرزد و از آنجا به بعد فقط خدا روى صندلى سالن امتحانات نگهم مى دارد.

گفت : مریم نازک شدى .. خوبه ها اما اینطورى نبودى . 

گفتم من همیشه زود گریه ام مى گرفت .. 

مى گفت نمى داند اصلا چطور این طور مى شوم ، مى گفت چیز خاص ِ پنهانى اذیتم مى کند ؟! گفتم نمى دانم، شاید . . 

از آن طرف مهربانمان تعریف مى کرد که باید محاسن خبق داشت ، گله و شکایت نباید کرد ، نباید بگذارى اذیتت کند ، باید قوى باشى و محکم ، شل و ول به دردش نمى خورد. مى گفت دیدت مدااام زیبا باشد و اگر شد دیگر برایت قیمتى نیست . مى شوى فراى تصور هر کس و عبادى و .. 

از آن طرف تر مى گویم خب چه کنم ، شکایت نمى کنم اما خدا جانم خب ببین چطور حال مى شوم . مى بینى که :)

 

گروه آزمایشى علوم ریاضى .

دختر خاله با آرامش اى بسیار خواب ِ خواب است .. هو الذى انزل السکینه . . 

حدیث کسا برایش مى خوانم .

ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الْأَرْضِ، وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شیعَتِنا وَمُحِبّینا، وَفیهِمْ مَهْمُومٌ اِلاَّ وَفَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ، وَلا مَغْمُومٌ اِلاَّ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ، وَلا طالِبُ حاجَةٍ اِلاَّ وَقَضَی اللّهُ حاجَتَهُ . .

خدا تو خیلى مهـربونى .. خیلى ! و من اینو خوب میدونم 

 

پ . ن دلم مثل سیر و سرکه ..

پ . ن مى گم خب لیلا جون حالا چى کار کنیم این طورى با این وضع ؟! با حالت درماندگى زیاد و بسیار سرش رو تکون داد گفت نمى دونم .. نمى دونم 

پ . ن تو هـمانى که دلم لک زده لبخندش را . خود ِ خود ِ خود ِ هـماآان !

پ . ن ما از حالا . .