سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

جانا ز مهـرت پر زنم

اردى بهـشت که همیشه اردى بهـشت بود 

.

تازگى ها رجب هم با خودش مى آورد .. 

تعلق دخترک قصه مان به رجب از همان 12 آبانى است که به دنیا آمد، همان 12 آبانى که 13 رجب بود .. همان .

.

پى نوشت . کلى که غصه دار شدم ، بر گشت گفت : مسیر روشن مى خواستى .. سخت است ، نگفتم ؟! 

.. مى گه که ، ز مهرش است که پر مى زنى هـا .. خیال نکن پرواز کردن یاد گرفتى .. 


صلاح ِ کار کجا و ..

طفلکى دخترِ کوچک قصه مان  

مى دانى چرا .. ؟! 

نگاه کن .. چرا خیره مانده چشمانش به پنجره ؟! .. 

آهاى دخترک به چه فکر مى کنى ؟! .. فکرش جواب مى دهد .. نگران ِ خودش است . مى پرسم چرا .. ؟! فکرش با یک آه شروع مى کند تعریف کردن این که چطور این و آن را فراموش مى کند و کارهایشان و یادش مى رود آرزوى شب به خیر کند و صبح ها با همان حال ِ 14 سالگى اش سلام کند . مى گوید دارد به این فکر مى کند که چطور شد که انقدر بزرگ شد .. اصلا کِى شد که الکى الکى 16 سالش تشد .. دارد فکر مى کند چطور شد که آنقدر بزرگ شد که مهـربانى اش را گم کرد . 

دخترک فکر مى کند مهربانى اش را وقصه هایش را و نگرانى اش را گم کرده و این .. بدترین اتفاقى است که مى تواند برایش بیفتد .. براى او اى که تمام 16 سال از زندگى اش تلاش کرد که مهربان باشد .. که نِگران باشد .. 

مثل همان شخصیتى مى ماند که سارا تعریف کرد ، همان که چند جلد کتاب طول کشید تا از کوهى بالا برود و وقتى رسید هیچ کار نکرد و سر خورد پایین .

.

یک نفر دختر ِ کوچک غصه را از خواب بیدار کند انقدر غصه نخورد .. ببین مهـربانى ات همین جاست . هـمین جا .. 

خواب بد دیدى .. چیزى نیست .. گریه نکن . 

.

پى نوشت . وقتى دیدى کوچک ِ سه ساله اى غصه ى مریض شدن ِ عروسکش را مى خورد .. همان موقع هم، روز مادر که شد مى توانى ته دلت به او هم تبریک بگویى .. 

پى نوشت بیشتر . چى شد انقدر بزرگ شدم ؟! 

کِى شد ؟! 

پى نوشت . مى گم که خدا .. نکند 13 رجب شود و من نشسته باشم توى خانه . 

بعدا نوشت . آرام ِ این روز هایش شده همان که مى گوید : جانا ز مهـرت پر زنم .. با یاد تو دم مى زنم .. 

حتى بعدش هم مى گوید : آگه به راز من تو اى ..

حتى شکر کنم هـزار بار خدا را براى بودن دکتر ِ عزیز .. همان که حال نا خوشمان به لطفش از همیشه بهتر است .

شکر :) …


این که مداآم حال َت خوش نیست ..

    نظر

اول عنوان یادداشت را گذاشته بودم این که منتظر باشى و این طور شروع کرده بودمش

منتظر بودن هـا .. ذاتا چیز جالبى است . ورودش و حضورش و پایانش، مى میراند و زنده نگه مى دارد و ضعیف مى کند و مى کشد و زنده مى کند و خسته مى کند و کلافه مى کند و ...

این که من منتظر هزار و یک چیزم را بگذاریم کنار، این که هر کسى هر روزش منتظر هزار و دو چیز است را هم بگذاریم .. 

اما به همین جا که رسیدم دیدم نه ، من که دردم منتظر بودنم نیست .. حال ِ حال همان مدام نا خوشى است که منتظر بودن را بهانه یکى از همان هزار و سه بهانه اش کرده ، نه تو بگو .. تا حالا هزار و سه بهانه یکجا داشته اى ؟! تا حالا بدون استعاره و کنایه نفست زینجا گرفته است .. ؟! 

آهـااى .. 

با تو ام بهانه ى پنجاه و نه .. دست هایم را نمى بینى ؟! نمى بینى مى لرزند .. ؟! نمى توانند بنویسند .. 

بهانه ى دویست و سى و دو .. تو چطور ؟! مگر تو چشمان این دخترک را نمى بینى که دقیقه به دقیقه پر از اشک مى شود و دستان لرزانش را مى آورد زیر پلکش و نفس نفس مى زند و از خودش خواهش مى کند که اشک هایش نریزند .. 

بهانه ى هـزار .. بدون شک تو بى رحم ترینى .. نفس اَش مى گیرد هر لحظه .. مى بینى و ساکت مى مانى .. 

بهانه ى هزار و یک .. دختر کوچک قصه مان تاب ِ تو را ندارد ..

هـزار و دو .. تا کى مى خواهى ، اصلا تا کى مى توانى خواب هایش را این طور پریشان کنى و دلش را تنگ .. ؟! 

بهـانه هه ى هـزار و سه .. نَمان . 

ماه . نوشت بالاى هـمان کوه ِ بلند …

پى نوشت . چاى اَش یخ مى کند 

                تو خود حدیث مفصل بخوان از این "اتفاق"


هر بار که بر مى گردیم همین است ها

    نظر

درِ خانه را باز کردم و آمدم تو. عطر خوب خانه .. یکم که کارها را راست و ریس کردم، ساک را که آوردم تو و وسایل را در آوردم و خوراکى ها توى یخچال و .. کترى که گذاشتم و چاى با هل که درست کردم .. قبل از اینکه بروم سر درسم رادیو را روشن مى کنم خوابم نبرد تنهایى .. 

چند ساعتى مى گذرد و وقت اذان مى شود .. مثل همیشه مى زنم شبکه قرآن و مى روم سر نماز .. نمازم که تمام شد تا مى آیم تلویزیون را خاموش کنم یکهو حرم را نشان مى دهد .. مثل اینها که یکهو عکس عزیز از دست رفته شان را جایى مى بینند مى نشینم زمین و تا چند ثانیه بعد از تمام شدنش هم همین طور خیره مى مانم به تلویزیون .. باز مى روم سر درسم که یکهو رادیو انگار خودش صدایش بلند شده باشد شروع مى کند خواندن 

السلام اى زائران حضرت شمس الشموس

السلام اى خادمان درگه سلطان توس

.

و من خیره مى شوم به کاشى الکى نصب شده روى دیوار ، که رویش نوشته : السلام علیک یا على بن موسى الرضا

و یاد حرف دلم مى افتم که در جواب مامان وقتى که گفت کاش نمى رفتى دلم گرفت ، با خودش آرام گفت : دل من هم و بعد رفت سراغ عکس هاى گرفته شده و فکر کردن به این که چه مى شد تا سیزده مى ماندم و حداقل یک روز دیگر و مقصر دانستن شیمى . 

فکر نکنى چون تنها بر گشتم این طور شد ها .. نه .. 

کار هر دفعه است .. 

هر بار که بر مى گردیم همین است .. 

هـر بار .

پى نوشت . حتى .. حتى اینکه .. هـووف . 

پى نوشت . تو خود حدیث مفصل نمى توانى بخوانى از این هـووف :| 


این نود و چهار است

این نود و چهار است که دارد از لاى در زیر زیرکى نگاه مى کند 

هـعى سرش را مى کند تو ، بعد که نگاه کسى به او مى افتد ریزى مى خندد، چشم هایش را مى بندد و باز دوباره صاف مى ایستد. و یک نفر ( حتى شاید ننه سرما .. ) از آن گوشه، این طرف در، در حالى که بافتنى مى بافد نود و چهار را صدا مى کند و مى گوید : 

چیزى نمانده ، یکم دیگه صبر کن .. آن وقت یک سااال میایى مى مانى اینجا .. با ساکنانش مى خندى، غصه مى خورى، گریه مى کنى، آواز مى خوانى، مى دوى، درد و دل مى کنى و ..

در ذهن بعضى هاشان مى شوى آن بهترین سال، توى ذهن یکى مى شوى همان نود و چهار نحس که براى رفتنت روز شمارى مى کند ، براى کودکانى مى شوى سر آغاز بودنشان، براى مردمانى مى شوى پایان راه ..

اما این را خوب بدان که قبل از تمام اینهـا .. پشت همین درى که تو اینگونه بى تابى براى کامل باز شدنش .. 

آدم هایى با دسته هاى گل ، با لبخند هایى پر از مهربانى ، با نگاه هایى پر از انتظار .. به تو "امید" دارند .. قبل از اینکه بیایى .. 

و این مسئولیتت را هزاران بار سنگین تر مى کند .. 

حواست باشد .. این طرف در .. آن قدر ها هم آسان نیست .. اما تو بخند ..

 

و نود و چهار مى خندد و ته دلش مى لرزد و در که باز شد ..

نود و چهار مى آید ..

بهـار و تابستان و پاییز و زمستان دور تا دورش را گرفته اند، به چهره هاى آشنا لبخند مى زنند .. بهار روى بلندى اى و از نود و چهار هم مى خواهد بلند شود تا مردم او را بهتر ببینند، نود و چها. با متانت و آرامش خاصى مى رود آن بالا .. مردم به او خیره مى شوند و او هـم 

به تک تک ِ ما خیره مى شود .. جمعیت یک صدا لبخند مى زند به یُمن قدم هاى بهار و این سال جدید .. :)

 

ببین خدا چگونه به همهمه ى روى زمین نگاه مى کند .. :) .. 

ماه نوشت . ماه مى گوید از این بالا همه چیز با شکوه تر به نظر مى رسد ..