سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

هرگز وجود حاضر غایب شنیده اى ؟!

نوشته هر کس تا طلوع آفتاب بیدار بماند ..

من امّا .. 

 

پ . ن صداى گنجشک هاى سر ِ صبح مى آید، صداى خروس و آسمان که دیگر رنگش عوض شده . . یاد ِ حیاط خانه ى مادربزرگ مى افتم وقتى بچه بودم. وقتى حوالى عوض شدن رنگ آسمان از خواب دل انگیز تابستانى توى ایوون بیدار مى شدم و مى رفتم آشپزخانه یک لیوان آب بخورم و دوباره بخوابم که یک نفر کلید مى انداخت مى آمد تو. وایمیستادم دم در تا آقاجون از پله ها بیاید بالا و سلام کنم و بپرسم : مى شه فردا صبح منم ببرین حرم ؟! و آقاجون هربار با آرامشى که نمى دانم از کجا مى آمد مى گفت : بله بله .. فردا صبح بیدارت مى کنم. دوباره مى رفتم مى خوابیدم تا واقعا صبح شود .. صبح مى شد و مامان جون زىد تر از همه سفره مى انداخت ، نان مى گذاشت و همان چهارپایه کوتاه آبى همیشگى ( که اتفاقا هنوز گوشه آشپزخانه است ) و رویش سماور. یواش یواش همه از خواب بیدار مى شدند و مى آمدند مى نشستند دور سفره ، سلام مى کردند به هم با لبخندهایى بى انتها .. گاهى که بیشتر مى خوابیدم یا عمو بیدارم نمى کرد، من و هدى مجبور مى شدیم برویم گوشه آشپزخانه براى خودمان سفره "کوچیکه" را پهن کنیم و صبحانه ى ساده ترى بخوریم. یعنى مثلا به جاى خامه عسل و مربا و نان و پنیر و گردو، فقط باید یکى را انتخاب مى کردیم. صبحانه که تمام مى شد کلى کار داشتیم که بکنیم، بازى کنیم ، خانه ى بقیه برویم ، با آقاجون براى ظهر برویم حرم ، برویم توى حیاط با باغچه بازى کنیم، انگور بچینیم و بخوریم، با وسایل هیجان انگیز توى مهمون خونه بازى کنیم و .. 

پ . ن کاش مى شد تمام قصه هاى خانه ى مادربزرگ را نوشت

پ . ن حالا اما آقاجون دیگر پیش ما نیست .. مامان جون هم در آن خانه زندگى نمى کند ، فقط گاهى مى رویم ، سر مى زنیمش و عکس مى گیریم براى جمعمان که این طرف آن طرف دنیا پخش شده ایمیل و وایبر و وانس اپ مى کنیم . 

 

( پى نوشت گاها مکان بهترى براى خالى کردن آنچه در ذهن مى گذر است ) 


کاش ببینى ..

دیدى یک چیزى را که لازم دارى و قرار است سر راهت قرار بگیرد ، به اقسام بهانه ها مى آید .. ؟! مثلا از دست خودت حسابى ناراحتى و از وقتى بیدار مى شوى توى ذهنت مى خواند : از کریمان فقرا جود و کرم مى خواهند .. بعد به خودت جواب مى دهى که بله خب .. کریم است و مهـربان . مى روى سمت صبحانه ، میزنى روى دکمه ى رادیو و شروع مى کند که : بیاید ذکر امروز را با هم زمزمه کنیم ، و زمزمه مى کنى همراهش که یا ذالجلال والاکرام .. باز با خودت مى گویى بله بله .. کریم و مهـربان ، مى دانم . اما این "اما" ها هنوز روى دلت رژه مى روند. مى نشینى توى ماشین، توى راه ، مى خواهى شروع کنى درس خواندن که مى بینى مفاتیحت توى کیفت جا مانده ، بازش مى کنى .. اولین چیزى که مى آید : راز و نیاز امیدواران ، چشمت مى خورد به خط پایین که نوشته : اى آنکه هر گاه بنده اى از او بخواهد عطایش کند .. دلت اما هنوز قرار ندارد. و تقویم را باز مى کنى کارهایت را بنویسى کن باز انگار بسته اى برایت فرستادند ، خوتم نوشته اى که : از مهـر تو دارم نشان .. دل ات آرام مى شود این بار .. و با خودت تکرار مى کنى ، مهـر ِ تو .. مهـر ِ تو .. مهـر ِ تو . . 
سرت را مى گیرى بالا مى گویى ، آخر خدا .. چطور انقدر قشنگ نامه نگارى مى کنى ؟! .. 
.

پ . ن ساعت ده و سى و پنج دقیقه سر راه در کلاس ِ سر نبش را باز کردیم و رفتیم تو ، من روى میز نشستم و یاس روى شوفاژ ، هعى کلاس را نگاه کردیم و گفتیم کلاس خودمان است هـا .. یک سال سوم ریاضى باشیم اینجا .. حرف زدیم و زدیم ، ساعت شد یک ربع به ده .. باورمان نمى شد ، فقط ده دقیقه بود این که یک دنیا حرف ما را جا داد .. ؟! 

پ . ن ایش و ویش ، با همه چى شوخى عاخه ؟! :|

پ . ن روزى چند بار بگم .. ؟! یا راد ما قد فات . . 

پ . ن نگاه تو دعا براى ماست . . 

                                               نامه هاى خدا

21 خرداد اَش ..

.

با ذوق و شوق زنگش زدم و گفتم : .. آره دیگه ، هندسه مو که دادم میام اونجا مى مونم پیشت ، صبحشم مى ریم دعا مثلا تا بعدش با مامانت بیایم دنبالت بریم باز یه جاى خوب تموم شدنشو جشن بگیریم ، خوبه نه ؟! 

گفت : خب امتحان ندارى بعدش مگه ؟ 

گفتم : چرا ، ولى خب تو هزار و یک بار از امتحان فیزیک من مهم ترى .. 

گفت : خب خدارو شکر ، چند وقت بود نگرانت شده بودم . 

تو دلم گفتم .. خودم اَم .. 

.


دل ِ من خیلى کوچکست .. خیلى

    نظر

نیست ؟! 

.

مى گفت : من دوست دارم بروم اینور آنور این کار را بکنم آن کار را بکنم ، با افتخار از آرزوهاى بزرگش صحبت مى کرد ، از اینکه چطور دنیا به او نیاز دارد و او باید روش هاى نوین ابداع کند و همه چیز را تغییر دهد ! اینکه زندگى باید فعال و پویا باشد، باید اهداف بزرگ در سر داشت و حتى اگر الان اهداف بزرگ ندارى نگران نباش اصلا اهداف بزرگ مى آیند. اما من .. با تعجب نگاهش کردم و اگرچه ممکن بود کوچک در نظرش جلوه کنم اما گفتم و برایش تعریف کردم که من اما زندگى را در یک تغییر ِ بزرگ نمى بینم. در کمک هاى بزرگ به مردم و افسام اختراعات و اکتشافات هم نمى بینم گرچه همه ى اینها در جاى خودشان خوب و نیکو .. براى من زندگى اینست که تا آنجا که مهر در دلم دارم بریزم به پاى خانه و اهالى اش .. به پاى انیمیشن هایى که قرارست راهى دل بچه ها کنم .. حتى اگر هیچ وقت انیمیشنى نسازم که دنیا را عوض کند و سیر تحولى جدیدى راه بیندازد، دوست دارم چیزى بسازم که محبتش را از کیلومتر ها بتوان حس کرد .. من زندگى را در این نمى بینم که در بیست و چند سالگى عضو فلان گروه تحقیقاتى باشم که صبح تا شبشان را در پژوهشگاه مى گذارنند و وقت چاى خوردن پى گیر اخبار ِ نقطه نقطه جهان مى شوند ، من دوست دارم کنار چاى ام کتاب بخوانم ، انیمیشن بسازم ، با کوچکانم بازى کنم و از ذوقشان بال در بیاورم و …

.

بالاخره نگاه هر کس فرق دارد .. 

اما من خیلى نگران کوچک هاى سال هاى بعد هستم .. کوچک هایى که مادرانشان آرزوهاى بزرگ دارند 

.

پ . ن هعى مگه وقتتو هدر نده چشم به هم بزنى شب شده .. دلم باز مى پیچد به هم هربار با این جمله اش 

پ . ن من با این همه دل نگرانى ، 24 ماه دیگر دوام مى آورم ؟! سارا مى گفت با این حال ِ تو دو ماه دیگر از پا میفتى .. شاید اگر کس ِ دیگرى بود مى ماند اما طفلک دلم ، کوچکست خب .. خیلى کوچک .. زود نگران مى شود .. میگم که خدا بزرگه :)

.

گوشه نوشت . وسط ِ همهمه ى روز آخر .. روز هاى آخر ِ دوست داشتنى حتى .. 

زنگ ِ ظهر که خورد، رفتیم سر کلاس وسایلمان را جمع کنیم و برویم اجتماعات .. یک سرى جلوى تخته ایستاده بودند به صف و بلند بلند با کلاس خداحافظى مى کردند .. وقتى رفتند و کلاس خالى شد دیدیم روى تخته نوشته : آخرین سکانس دوم دبیرستان ! 

بعد از کلاس آمدیم بیرون .. رو به رویش وایسادیم و شروع کردیم با ذهنمان عکس گرفتن .. از اتاقِ مشاوره ى بى مشاور ، از در ِ کلاس ، از تابلوى دوم ِ ریاضى .. تا هـمیشه در ذهنمان بماند .. سى ِ اردیبهشت ِ 94 را که ما دوم دبیرستانمان را تمام کردیم . 

پ . ن شعبان و یک گام تا عاشقى .. 

 

خانه ى مهربانى