صحبت سنبوسه و عید ..
به گمانم سهـراب همین موقع ها از سال .. نوشت :
مانده تا برف زمین آب شود
نا تمام است درخت
مانده تا سینى ما پر شود از ، صحبت سنبوسه و عید .
کجاست سهراب ببیند سه اسفند نود و سه اى مردم ِ تهران در انتظار باران ِ زمستانند و خبرى از برف نیست .. همان خیلى وقت پیش که براى اولین بار گفتند آلوده شده شهرمان و من فهمیدم آلودگى یعنى چه ، ته دلم گفتم نکند زمین قهر کند .. ؟! .. حالا نکند زمین جدى جدى قهر کرده باشد که اینگونه بى قرار باران شدیم ؟! ..
سال و ماه بوى زمین مى دهد .. من هنوز با زمین قهر نکردم .. سوم راهنمایى که بودیم معلم مان موضوع انشا داد که درباره زمین بنویسید و من تصمیم گرفتم از زمین خطاب به مردمانش بنویسم ، و بدون شک فکر مى کردم از طرف زمین مامور شدم تا پیام اش را ابلاغ کنم .. و ساعت ها فکر کردم که زمین چه مى خواهد بگوید و یک هفته مدام با او حرف زدم .. و آخرش شد یک کاغذ پشت و روى پاپکو که دنیا دنیا برایم ارزش داشت .. و با شور و شوق و ( همان اشتیاق اى که چند وقت است نمى دانم کجا جا گذاشتمش .. ) اولین نفر رفتم پاى تخته و شروع کردم خواندم ..
و هـعى از پشت کاغذ بچه ها و خانوم انشا را نگاه مى کردم و از برق چشمان خانوم به وجد مى آمدم و از نگاه بچه ها مى خواندم که دوست دارند ببیند زمین دیگر چه چیزهایى براى گفتن دارد و من با شورى که ( مثل نقطه جوش یک محلول ناخالص ) لحظه به لحظه بیشتر مى شد به خواندن ادامه مى دادم ..
انشایم که تمام شد کاغذ را بغل کردم .. انگار نامه ى مهمى بود و باید مراقبت مى شد .. و صداى دست زدن همان کلاس کوچک سى نفره مان را گوش دادم که در گوشم مثل صداى دست زدن جمعیت یک آمفى تاتر بزرگ مى پیچید .. :) ..
من همین حوالى از سال .. در کلاس کوچک سوم ب .. با آفتابى که از پنجره مى تابید .. نامه ى زمین را براى ساکنین کوچکش خواندم .
ماه نوشت . و همین حوالى از سال .. باید بروم سر قواعد آلى جان و .. مثل مارکونیکف .. به حس خوب هیدروژن ها بعد از اینکه فهمیده شدند فکر کنم تا شاید آلى را هم مثل انشایم دوست بدارم .