هر بار که بر مى گردیم همین است ها
درِ خانه را باز کردم و آمدم تو. عطر خوب خانه .. یکم که کارها را راست و ریس کردم، ساک را که آوردم تو و وسایل را در آوردم و خوراکى ها توى یخچال و .. کترى که گذاشتم و چاى با هل که درست کردم .. قبل از اینکه بروم سر درسم رادیو را روشن مى کنم خوابم نبرد تنهایى ..
چند ساعتى مى گذرد و وقت اذان مى شود .. مثل همیشه مى زنم شبکه قرآن و مى روم سر نماز .. نمازم که تمام شد تا مى آیم تلویزیون را خاموش کنم یکهو حرم را نشان مى دهد .. مثل اینها که یکهو عکس عزیز از دست رفته شان را جایى مى بینند مى نشینم زمین و تا چند ثانیه بعد از تمام شدنش هم همین طور خیره مى مانم به تلویزیون .. باز مى روم سر درسم که یکهو رادیو انگار خودش صدایش بلند شده باشد شروع مى کند خواندن
السلام اى زائران حضرت شمس الشموس
السلام اى خادمان درگه سلطان توس
.
و من خیره مى شوم به کاشى الکى نصب شده روى دیوار ، که رویش نوشته : السلام علیک یا على بن موسى الرضا
و یاد حرف دلم مى افتم که در جواب مامان وقتى که گفت کاش نمى رفتى دلم گرفت ، با خودش آرام گفت : دل من هم و بعد رفت سراغ عکس هاى گرفته شده و فکر کردن به این که چه مى شد تا سیزده مى ماندم و حداقل یک روز دیگر و مقصر دانستن شیمى .
فکر نکنى چون تنها بر گشتم این طور شد ها .. نه ..
کار هر دفعه است ..
هر بار که بر مى گردیم همین است ..
هـر بار .
پى نوشت . حتى .. حتى اینکه .. هـووف .
پى نوشت . تو خود حدیث مفصل نمى توانى بخوانى از این هـووف :|