این که مداآم حال َت خوش نیست ..
اول عنوان یادداشت را گذاشته بودم این که منتظر باشى و این طور شروع کرده بودمش
منتظر بودن هـا .. ذاتا چیز جالبى است . ورودش و حضورش و پایانش، مى میراند و زنده نگه مى دارد و ضعیف مى کند و مى کشد و زنده مى کند و خسته مى کند و کلافه مى کند و ...
این که من منتظر هزار و یک چیزم را بگذاریم کنار، این که هر کسى هر روزش منتظر هزار و دو چیز است را هم بگذاریم ..
اما به همین جا که رسیدم دیدم نه ، من که دردم منتظر بودنم نیست .. حال ِ حال همان مدام نا خوشى است که منتظر بودن را بهانه یکى از همان هزار و سه بهانه اش کرده ، نه تو بگو .. تا حالا هزار و سه بهانه یکجا داشته اى ؟! تا حالا بدون استعاره و کنایه نفست زینجا گرفته است .. ؟!
آهـااى ..
با تو ام بهانه ى پنجاه و نه .. دست هایم را نمى بینى ؟! نمى بینى مى لرزند .. ؟! نمى توانند بنویسند ..
بهانه ى دویست و سى و دو .. تو چطور ؟! مگر تو چشمان این دخترک را نمى بینى که دقیقه به دقیقه پر از اشک مى شود و دستان لرزانش را مى آورد زیر پلکش و نفس نفس مى زند و از خودش خواهش مى کند که اشک هایش نریزند ..
بهانه ى هـزار .. بدون شک تو بى رحم ترینى .. نفس اَش مى گیرد هر لحظه .. مى بینى و ساکت مى مانى ..
بهانه ى هزار و یک .. دختر کوچک قصه مان تاب ِ تو را ندارد ..
هـزار و دو .. تا کى مى خواهى ، اصلا تا کى مى توانى خواب هایش را این طور پریشان کنى و دلش را تنگ .. ؟!
بهـانه هه ى هـزار و سه .. نَمان .
ماه . نوشت بالاى هـمان کوه ِ بلند …
پى نوشت . چاى اَش یخ مى کند
تو خود حدیث مفصل بخوان از این "اتفاق"