سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

صلاح ِ کار کجا و ..

طفلکى دخترِ کوچک قصه مان  

مى دانى چرا .. ؟! 

نگاه کن .. چرا خیره مانده چشمانش به پنجره ؟! .. 

آهاى دخترک به چه فکر مى کنى ؟! .. فکرش جواب مى دهد .. نگران ِ خودش است . مى پرسم چرا .. ؟! فکرش با یک آه شروع مى کند تعریف کردن این که چطور این و آن را فراموش مى کند و کارهایشان و یادش مى رود آرزوى شب به خیر کند و صبح ها با همان حال ِ 14 سالگى اش سلام کند . مى گوید دارد به این فکر مى کند که چطور شد که انقدر بزرگ شد .. اصلا کِى شد که الکى الکى 16 سالش تشد .. دارد فکر مى کند چطور شد که آنقدر بزرگ شد که مهـربانى اش را گم کرد . 

دخترک فکر مى کند مهربانى اش را وقصه هایش را و نگرانى اش را گم کرده و این .. بدترین اتفاقى است که مى تواند برایش بیفتد .. براى او اى که تمام 16 سال از زندگى اش تلاش کرد که مهربان باشد .. که نِگران باشد .. 

مثل همان شخصیتى مى ماند که سارا تعریف کرد ، همان که چند جلد کتاب طول کشید تا از کوهى بالا برود و وقتى رسید هیچ کار نکرد و سر خورد پایین .

.

یک نفر دختر ِ کوچک غصه را از خواب بیدار کند انقدر غصه نخورد .. ببین مهـربانى ات همین جاست . هـمین جا .. 

خواب بد دیدى .. چیزى نیست .. گریه نکن . 

.

پى نوشت . وقتى دیدى کوچک ِ سه ساله اى غصه ى مریض شدن ِ عروسکش را مى خورد .. همان موقع هم، روز مادر که شد مى توانى ته دلت به او هم تبریک بگویى .. 

پى نوشت بیشتر . چى شد انقدر بزرگ شدم ؟! 

کِى شد ؟! 

پى نوشت . مى گم که خدا .. نکند 13 رجب شود و من نشسته باشم توى خانه . 

بعدا نوشت . آرام ِ این روز هایش شده همان که مى گوید : جانا ز مهـرت پر زنم .. با یاد تو دم مى زنم .. 

حتى بعدش هم مى گوید : آگه به راز من تو اى ..

حتى شکر کنم هـزار بار خدا را براى بودن دکتر ِ عزیز .. همان که حال نا خوشمان به لطفش از همیشه بهتر است .

شکر :) …