چاى توى دستان ِ تو
این که بنشینى رو به رویم و برایت یک لیوان چاى بیاورم را دوست دارم ..
این که ریز به ریز کارهایت را نگاه کنم .. این که چاى را نگاه مى کنى یا با خنده برش مى دارى و مى خورى و ریز جیغ مى زنى که چرا داغ بود . این که به جاى نگاه کردن چاى گاهى پیش مى آید زل مى زنى به دیوار پشت سر من .، این که از سر میز بلند مى شوى و بى توجه به چاى مى روى پشت پنجره بیرون را نگاه مى کنى ، این که شاید انقدر حالت خوب باشد که بپرسى : خب چى داریم بخوریم با هاش ؟! .. این که انقدر دلت اینجا باشد که پى گیر عطر هل اش شوى . این که انقدر أشفته باشى که دستت بخورد و بریزد و بعد آرام بگویى : ببخشید دست خودم نبود . این که چاى ات را فورى بردارى و بروى سراغ کارهایت ، این که بهانه گیرى کنى و بگویى این چرا مزه ى همیشه را نمى دهد و …
شاید باورت نشود .. اما من هـمه ى اینها را دوست دارم و با هر کدامشان هزار قصه توى ذهنم مى بافم
هزار قصه ى اتفاقاتى کن قبلش برایت افتاده بوده و هزار و یک بهانه اى که توى دلت دارى و .. هربار که چاى مى ریزم برایت .. جتى اگر ننشینى رو به رویم .. تا ته قصه ات را مى خوانم
آخر تو و چاى خودتان قصه ى بلندى دارید ..