تو بر مى گردانى مرا ..
فکر مى کنى حالا حالا ها نمى افتى ، اصلا هیچ وقت نمى افتى ، اصلا تو و افتادن ؟! محاله .. نه که به خودت مطمئن باشى هـا، نه .. فقط افتادن برایت یک شاید ساده بیشتر نیست .. شاید بیفتى .. حالا فکر کن در همین حوالى هستى و یک نفر مى آید مى گوید تو خیلى وقت پیش افتادى، تو خیلى وقت است نیستى و تو چطور از شاید افتادن حرف مى زنى وقتى که ..
وقتى فهمیدم خیلى وقت است کار از کار گذشته و امیدم مثل آب توى کاسه ى پشت مسافر محکم خورد زمین ..
دنیا جلوى چشمانم سیاه شد .. شروع کردم فکر کردن، مثل یک فیلم تمام سال و ماه و همه چیزم را ریختم روى صفحه ى ذهنم و دیدم راست مى گوید .. من خیلى وقت است افتادم .. دلم لرزید .. اشکم ریخت .. خودم شکستم ..
و دستى از آسمان .. از خود ِ آسمان آمد و دستم را گرفت .. برگرداند .. دلم را قرص کرد که جایم امن است .. حالم را پرسید .. مطمئن شد که بهترم .. در گوشم گفت مراقب خودت باش و رفت از آسمان مراقبم باشد ..
من مداام مى افتم و تو بر مى گردانى مرا ..
یا رادّ ما قد فات . .
پى نوشت . در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را ..