مهـربان ِمن ..
می دانی
تو حسابی بزرگ شدی .. و من
هیچ کاری نمی توانم بکنم جز اینکه گوشه ای بایستم، شیرینی های بزرگ شدندت را مثل پازل بچینم، و خانه های خالی اش را با خاطرات کوچکی ها، با فرض اینکه هرگز از یادت نمی روند پر بکنم و بعد .. سکانس های خوب ِ بزرگ شدنت را بسازم که دلم یک وقت نگیرد .
یک قشنگش وقتی است نشستم روی یک صندلی با فاصله دو متری از تو .. و تو
نشستی روی یک صندلی چوبی کنار پنجره. پنجره رو به همانجاست که از تمام تهران بیشتر دوستش داری.دامن چهل تکه ات کمی از صندلی ریخته، یک پیش دستی گذاشتی روی پاهایت و می خندی و برایم میوه پوست می کنی .. با همان آرامش ِ همیشگی ات که حالا صد برابر شده سرت را می چرخانی سمت من و می پرسی : خب .. دیگه چه خبر .. و من می گویم هـیچ .. و تو
و تو این بار پیش دستی را می گذاری روی میز و بلند می شوی می روی تو آشپز خانه .. برایم چای می ریزی .. می نشینی کنارم و دوباره می پرسی : دیگه چه خبر .. و من
حرف هایم را می ریزم روی میز رو به روی هر دویمان و از هر دری و اتفاقی و از دیروزم و هفته ی پیش ام و فردایم و از همه چیز برایت حرف می زنم .. و وقتی شور حرف هایمان کمی خوابید، وقتی می روی پرده را بکشی و چراغ ها را روشن کنی چون یواش یواش دارد غروب می شود .. همین طور که نگاهت می کنم ته دلم مطمئن می شوم که تو همان مهـربان منی و همیشه خواهی بود .. هر چه قدر هم که بزرگ شوی .. هر چه قدر هم که دامن های چهل تکه ی تا زانو بپوشی و خانومانه بخندی .. هـر چه قدر هم که حوالی غروب خانه ای منتظر باشد تا تو چراغ هایش را روشن کنی .. هر چه قدر هم که تو مسئول کاشتن ِ گل های حیاطی باشی حوالی ِ بهار ..
.
پ . ن دهخدا امروز می گفت مِلیسا خوانده نمی شود و مُلَیسا ست .. خورد توی ذوق ام خب .
پ . ن از چهار شنبه بر می گردم به روال ِ طبیعی ام !
پ . ن یک نفر دست مـرا بگیر برسااند کنج ِ بهشت ِ حرم