سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

دل ِ من خیلى کوچکست .. خیلى

    نظر

نیست ؟! 

.

مى گفت : من دوست دارم بروم اینور آنور این کار را بکنم آن کار را بکنم ، با افتخار از آرزوهاى بزرگش صحبت مى کرد ، از اینکه چطور دنیا به او نیاز دارد و او باید روش هاى نوین ابداع کند و همه چیز را تغییر دهد ! اینکه زندگى باید فعال و پویا باشد، باید اهداف بزرگ در سر داشت و حتى اگر الان اهداف بزرگ ندارى نگران نباش اصلا اهداف بزرگ مى آیند. اما من .. با تعجب نگاهش کردم و اگرچه ممکن بود کوچک در نظرش جلوه کنم اما گفتم و برایش تعریف کردم که من اما زندگى را در یک تغییر ِ بزرگ نمى بینم. در کمک هاى بزرگ به مردم و افسام اختراعات و اکتشافات هم نمى بینم گرچه همه ى اینها در جاى خودشان خوب و نیکو .. براى من زندگى اینست که تا آنجا که مهر در دلم دارم بریزم به پاى خانه و اهالى اش .. به پاى انیمیشن هایى که قرارست راهى دل بچه ها کنم .. حتى اگر هیچ وقت انیمیشنى نسازم که دنیا را عوض کند و سیر تحولى جدیدى راه بیندازد، دوست دارم چیزى بسازم که محبتش را از کیلومتر ها بتوان حس کرد .. من زندگى را در این نمى بینم که در بیست و چند سالگى عضو فلان گروه تحقیقاتى باشم که صبح تا شبشان را در پژوهشگاه مى گذارنند و وقت چاى خوردن پى گیر اخبار ِ نقطه نقطه جهان مى شوند ، من دوست دارم کنار چاى ام کتاب بخوانم ، انیمیشن بسازم ، با کوچکانم بازى کنم و از ذوقشان بال در بیاورم و …

.

بالاخره نگاه هر کس فرق دارد .. 

اما من خیلى نگران کوچک هاى سال هاى بعد هستم .. کوچک هایى که مادرانشان آرزوهاى بزرگ دارند 

.

پ . ن هعى مگه وقتتو هدر نده چشم به هم بزنى شب شده .. دلم باز مى پیچد به هم هربار با این جمله اش 

پ . ن من با این همه دل نگرانى ، 24 ماه دیگر دوام مى آورم ؟! سارا مى گفت با این حال ِ تو دو ماه دیگر از پا میفتى .. شاید اگر کس ِ دیگرى بود مى ماند اما طفلک دلم ، کوچکست خب .. خیلى کوچک .. زود نگران مى شود .. میگم که خدا بزرگه :)

.

گوشه نوشت . وسط ِ همهمه ى روز آخر .. روز هاى آخر ِ دوست داشتنى حتى .. 

زنگ ِ ظهر که خورد، رفتیم سر کلاس وسایلمان را جمع کنیم و برویم اجتماعات .. یک سرى جلوى تخته ایستاده بودند به صف و بلند بلند با کلاس خداحافظى مى کردند .. وقتى رفتند و کلاس خالى شد دیدیم روى تخته نوشته : آخرین سکانس دوم دبیرستان ! 

بعد از کلاس آمدیم بیرون .. رو به رویش وایسادیم و شروع کردیم با ذهنمان عکس گرفتن .. از اتاقِ مشاوره ى بى مشاور ، از در ِ کلاس ، از تابلوى دوم ِ ریاضى .. تا هـمیشه در ذهنمان بماند .. سى ِ اردیبهشت ِ 94 را که ما دوم دبیرستانمان را تمام کردیم . 

پ . ن شعبان و یک گام تا عاشقى .. 

 

خانه ى مهربانى