سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

کاش ببینى ..

دیدى یک چیزى را که لازم دارى و قرار است سر راهت قرار بگیرد ، به اقسام بهانه ها مى آید .. ؟! مثلا از دست خودت حسابى ناراحتى و از وقتى بیدار مى شوى توى ذهنت مى خواند : از کریمان فقرا جود و کرم مى خواهند .. بعد به خودت جواب مى دهى که بله خب .. کریم است و مهـربان . مى روى سمت صبحانه ، میزنى روى دکمه ى رادیو و شروع مى کند که : بیاید ذکر امروز را با هم زمزمه کنیم ، و زمزمه مى کنى همراهش که یا ذالجلال والاکرام .. باز با خودت مى گویى بله بله .. کریم و مهـربان ، مى دانم . اما این "اما" ها هنوز روى دلت رژه مى روند. مى نشینى توى ماشین، توى راه ، مى خواهى شروع کنى درس خواندن که مى بینى مفاتیحت توى کیفت جا مانده ، بازش مى کنى .. اولین چیزى که مى آید : راز و نیاز امیدواران ، چشمت مى خورد به خط پایین که نوشته : اى آنکه هر گاه بنده اى از او بخواهد عطایش کند .. دلت اما هنوز قرار ندارد. و تقویم را باز مى کنى کارهایت را بنویسى کن باز انگار بسته اى برایت فرستادند ، خوتم نوشته اى که : از مهـر تو دارم نشان .. دل ات آرام مى شود این بار .. و با خودت تکرار مى کنى ، مهـر ِ تو .. مهـر ِ تو .. مهـر ِ تو . . 
سرت را مى گیرى بالا مى گویى ، آخر خدا .. چطور انقدر قشنگ نامه نگارى مى کنى ؟! .. 
.

پ . ن ساعت ده و سى و پنج دقیقه سر راه در کلاس ِ سر نبش را باز کردیم و رفتیم تو ، من روى میز نشستم و یاس روى شوفاژ ، هعى کلاس را نگاه کردیم و گفتیم کلاس خودمان است هـا .. یک سال سوم ریاضى باشیم اینجا .. حرف زدیم و زدیم ، ساعت شد یک ربع به ده .. باورمان نمى شد ، فقط ده دقیقه بود این که یک دنیا حرف ما را جا داد .. ؟! 

پ . ن ایش و ویش ، با همه چى شوخى عاخه ؟! :|

پ . ن روزى چند بار بگم .. ؟! یا راد ما قد فات . . 

پ . ن نگاه تو دعا براى ماست . . 

                                               نامه هاى خدا