سحر ها و افطار ها و ..
مى گویم خدایا
من هنوز دلم پى ِ آن کارت دعوت است هـا
همان که مال من نبود ..
پ . ن
داستانش را هزار بار براى خودم و همه گفتم
که خوب ِ خوب یادم هست
ظهر یکى از روزهاى اول ماه ِ رمضان ، در اوج ِ گرما .. با لباس هاى مشکى از سر عزادار بودن توى صحن جامع با بابا راه مى رفتیم. من داشتم فکر مى کردم : چى مى شه اگه منم برم افطار ِ حرم، یا یکى از کارت هاى توى مسجد ها به من برسه یا من اون قدر خوشبخت باشم یا .. . که یکهو یک آقایى بدون اینکه حتى یک کلمه حرف بزند یک مقوا داد دست بابا و بابا هم بدون اینکه نگاه کند که اصلا چیست دادش دست من. من هم شروع کردم خواندن : " دعوت به ضیافت ِ افطار " نمى دانستم باید بال دربیاورم یا جیغ بزنم یا اصلا چه کار مى توانستم بکنم با این دنیاى ذوق توى دستم. وقتى براى بابا توضیح دادم که کارت دعوت افطار حرم است و گفت نمى توانم بروم چون امشب دعوتیم، انگارى یکى از خواب بیدارم کرد و گفت آهاى ، اون قدر ها هم خوشبخت نیستى . بابا گفت باید بدمش به یک نفر دیگر، بعد هم از هم جدا شدیم و من ماندم و یک کارت ِ دعوت که اگر به خودم بود حالا حالا از خودم جدایش نمى کردم. همین طور که بین قیافه هاى آدم ها دنبال کسى بودم کارت را بدم دستش راهم را کج کردم سمت صحن انقلاب و درست همان موقع وارد شدن به صحن یک دختر مقنعه مشکى آمد جلویم و پرسید این را از کجا آوردم، کارت را پشت و رو گرفته بودم دستم که کسى نبیند، اصلا از کجا فهمیده بود نمى دانم .. فقط چشم هایم خیس شد، گرفتم جلویش و گفتم براى شما .. حالا دختر مقنعه مشکى اشک توى چشم هایش جمع شده بود و نمى توانست باور کند، کارت را دادم دستش، رفتم توى صحن و با خودم گفتم : از اول کارت ِ دعوت او بود ، نه من .
پ . ن مى گویند دعایتان را بنویسید ، خدا به قلم قسم خورده ..