سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

رنگى رنگى شان

دنیا را یک ساعت رنگى ببینى 

بعد یک هو کسى از اتاق فرمان دکمه ى سیاه سفید را بزند ، و تو هم با دنیاى سیاه و سفید ، مدام سیاه شوى و سفید شوى ..

هعى مردم رنگ و وارنگ از جلویت رد شوند ، تو همه را سیاه و سفید ببینى

ولى بدانى جایى هست که آنها که چشمشان رنگى نمى بیند هم مى فهمند که هر رنگى نیست ، مى فهمند طلایى است ..

مى فهمند برق دارد .. ریز ِ ریز .. و مى درخشد میان این همه رنگ هاى عجیب و غریب و ساده و معمولى این مردم

.

آنوقت مدام دنبالش بگردى ، مدام بدوى ، تند بدوى ، از نفس بیفتى ..

امّا

فقط گردى از آن همـــه درخشش کف دستت مى نشیند 

مى دانى هست ، همین نزدیکى هم هست ..

ولى خب پیدایش نمى کنى .

 

.

آن وقت ، رز جان تو بگو ، دل اَت ، نمى گیرد ؟! 

.

دختر کوچولوى قصه ى ما دل اش حسابى تنگ بود ..

.

ماه نوشت . ( و ته دلت مى گوید شاید براى تو نیست آن طلاى ناب و اصل و خوش باش با همین گردى که کف دستت نشسته .. ) 

ماه نوشت . سیاه و سفید باشم ، آنها که رنگى مى بینند طلایى را میان این همه زرق و برق الکى ، تشخیص نمى دهند 

ماه نوشت . طلایى فقط یه نماد نیست آ 

.

برف جان .. ؟!