سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

من فقط هفت دقیقه وقت دارم قصه بگویم

    نظر

یکى بود ..

  یکى نبود ..

    زیر ِ گنبد ِ کبود ..

         هـیچ کس .. نبود .. 

همیشه دوست داشتم اداى قصه گو ها را در بیاورم .. هشت نه سالم که بود، همان موقع ها هم که عاشق کتاب بودم، یک کتاب خریدم درباره نادر شاه افشار .. عاشق تاریخ بودم عاشق .. پشت کتاب بزرگ نوشته بود " ت مثل تاریخ ". و من هعى با خودم تصور مى کردم که بزرگ مى شوم، مى روم مدرسه معلم مى شوم و روز اول بزرگ روى تخته مى نویسم " ت " و مى گویم من معلم درسى هستم که اولش ت دارد .. و بعد از حدس زدن هاى بچه ها و گفتن تاریخ .. مى روم در ادامه .. کمى بزرگتر ، ادامه اش مى نویسم " مثل تاریخ " و شروع مى کنم یکى از قشنگ ترین داستان ها را، درست مثل قصه برایشان تعریف کردن، و همه را مثل خودم عاشق تاریخ مى کنم.

بزرگتر که شدم، قصه گویى را مى گذاشتم توى قالب شغل هاى مختلف و وقتى شغلى را دوست داشتم که هیچ جوره نمى شد به قصه گویى ربطش داد، مى گفتم بچه هایم که هستند، بالاخره که من مادر مى شوم، بالاخره که شب ها قبل از خواب مى روم بالا سرشان قصه بگویم .. بعد هم که مى رسد به قصه ى ما به سر رسید از خستگى چشمانشان بسته مى شود و چراغ را خاموش مى کنم و در را پیش و … 

گذشت و گذشت دیدم نه، اینطورى نمى شود، نمى شود قصه گفتن را بگذارم رو تاقچه ى اتاق علاقه ها خاک بخورد .. اصلا نباید این طور شود .. و گشتم و گشتم و دیدم چه چیزى بهتر از قصه گفتن و قصه ساختن و قصه کشیدن .. 

پى نوشت . بزرگ تر که بشوم .. وقتى واقعا ِ واقعا که انیماتور شدم .. وقتى خواستم یکى از قصه هایم را چاپ کنم .. این را مى کنم مقدمه و ته اش مى نویسم :

این طور شد که قصه گویى را کادو پیچ کردم لاى انیمیشن و تصمیم گرفتم انیمیشن ساز شوم و دانه دانه قصه ها را از در چشمانشان .. راهى دل ِ بچه ها و بزرگترها کنم .. 

پى نوشت . اولین قصه را بنویس ..

قصه ى شهـر ِ مهبار ..