سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

قصه های شهر ِ مهـبار

یکی بود یکی نبود ..

روی دامنه ی کوه بزرگ، شهری بود به نام مهـبار ..

توی مهبار تابستان و بهار و پاییز، مدام باران می آمد .. اما نه هر بارانی. هر قطره اش به شفافی و زلالی یک رود.. خیلی خیلی وقت پیش، یک شب که همه خواب بودند و باران می آمد، پسرک کوچکی از صدای بلندی از خواب پرید. بلند که شد رفت سمت پنجره تا ببیند چه اتفاقی افتاده، پسرک نه شاخه های کنده شده درختان کف حیاط را مى دید،نه صدای رعد و برق را می شنید .. او مبهوت قطره ها شده بود و تصویر درونشان ، توی هر قطره ی باران یک عکس از ماه بود .. انگار که هزاران ماه نشسته باشند رو به روی هر قطره و آنها آینه باشند .. پسرک یکهو شروع کرد فریاد زدن که : دارد ماه می بارد ، دارد ماه می بارد .. اول مادر پدر و خواهرش بیدار شدند .. بعد یواش یواش همسایه ها و طولی نکشید که مردم ِشهر، یا از پشت پنجره هایشان یا از توی کوچه ها و حیاط ها از زیر باران یکصدا رو به آسمان می گفتند : دارد ماه می بارد .. و از آن شب اسم شهرشان را گذاشتند مهـبار ، چرا که از آسمانش هر شب ماه می بارد.

توی مهبار همه از زندگی شان راضی اند و لبخند می زنند. اگر از آن ها علتش را بپرسی می گویند چرا اینطور نباشیم وقتی صبح به صبح از خواب بیدار می شویم و زیر سایه ی ابرها هر کس به کاری مشغول می شود و ظهرِ هر روز مثل روزهای قبل باران شروع می شود و بر می گردیم خانه و زندگی خوبی دور هم داریم تا شب می شود و ماه را می بینیم که می بار و بعد می خوابیم و دوباره فردا صبح بیدار می شویم و .. 

همه ی مردم همین را می گویند .. اما یک نفر توی این شهر هست که اصلا از زندگی خود .. راضی .. نیست .

 

 

پی نوشت . تو راه می روی و شهـر اردی بهشت می شود ..

پی نوشت . کودکانه طور ..

پی نوشت تر . دامن خدا برای دانه دانه اشک های من و تو و هـمه جا دارد .. خدا بزرگ است و دامنش هم ..

مقداری پی تر . نه یک لحظه تصور کن .. 12 اُمی باشد و اردی بهـشت باشد و 13 رجب باشد و .. این همه یک جا را دلم تاب می آورد !؟ ..

قاف هم . سین اَم همیشه می گوید ،  و مقدمه همان چیزی بود که نویسندگان را از نوشتن منع می کرد ..