سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

قصه ى مهـبار ..

یک نفر توى این شهر هست .. که اصلا از زندگى خود راضى نیست ..

جناب آقاى نون. هیچ کس توى شهر نمى داند که آقاى نون از زندگى اش راضى نیست، چون آقاى نون هم مثل همه صبح به صبح مى رود سر کارش و گندم ها را تحویل مى گیرد و به نانوایى مى رود و به مشترى ها صبح تا عصر لبخند مى زند و حرفى از نارضایى نمى زند. اما یک روز صبح بهارى که مردم مهـبار داشتند یواش یواش از خواب بیدار مى شدند و آقاى مهریان هم مثل همیشه کمى زود تر از بقیه داشت از خانه مى رفت بیرون، موقع باز کردن در صدایى شنید. اینور را نگاه کرد آنور را نگاه کرد .. صداى صحبت کردن آقاى نون مى آمد اما از کجا که آقاى مهریان نمى دید؟! ( آخر مى دانید، خانواده مهریان و نون همیشه همسایه بودند و از حال هم باخبر ! ) 

صداى آقاى نون هر لحظه بلند و بلند تر مى شد .. آقاى مهریان هم او را پیدا کرده بود. او درست روى پشت بامش ایستاده بود و با آسمان بلند بلند حرف مى زد. حرف هم که نه .. انگار دعوا مى کرد. پنجره ها یکى یکى باز مى شدند. همه مى خواستند ببینند چه شده که نانواى خندان ِ شهرشان این طور عصبانى است .. کمى که گوش دادند یواش یواش متوجه قضیه شدند. آقاى نون داشت مى گفت :

آخر خورشید .. مگر ما اهالى مهبار چه گناهى کردیم که هیچ وقت تو را نمى بینیم ؟! هـا ؟! چرا شهر ما همیشه انقدر سرد است ؟! چرا تو همیشه پشت ابرى ؟! چرا بهار و تابستان و پاییز و زمستان یک ریز هم نباید تو را ببینیم ؟! باران از ما خسته نشده ؟! ما که از او خسته شدیم .. خورشید، صداى مرا مى شو ى ؟! 

مگر آقاى نون خسته مى شد ؟! همین طور حرف مى زد و حرف مى زد و مردم شهر با تعجب به هم و به آقاى نون نگاه مى کردند .. بعضى هم از هم مى پرسیدند : راستى راستى ، چرا خورشید هیچ وقت از پشت ابر بیرون نمى آید ؟! 

 

اما .. هیچ کس خورشید را نمى دید که پشت ابرها بغض کرده بود، آقاى نون را نگاه مى کرد و چیزى نمانده بود گریه اش بگیرد .. 

 

پى نوشت . قصه ى شب هاى خواهرم .. 

پى نوشت تر . راستى راستى .. چرا ؟! 

گوشه طور .هواى جهان سرد و توفانیه 

تو میدونى این قصه طولانیه ..

( چه قدر شبیه قصه ى مهـبار . ) 

قلبش شده درست مثل نقطه ى بحرانى نمودار فاز 

بین سه حالت معلق .. زیر فشار ِ بالا . و حتى گاهى ..

.

.. شاید به خاطر این باشد که ما را از قعر ناامیدی‌ها خارج کند و آثار زمزمه‌های شوم شیطان را که مدام در گوش ما خوانده است: «تو آدم نمی‌شوی و خدا تو را تحویل نمی‌گیرد» را از بین ببرد. تا معلوم شود ما هم هنوز خدایی مهربان داریم که هوای ما را دارد و می‌توانیم به عنوان مهمان خصوصی به خانه‌اش راه پیدا کنیم. ( به نقل از یادداشت آقاى پناهیان براى معتکفین .. )