سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

ک مثل کتاب ..

    نظر

 اخبار می گوید : نمایشگاه کتاب یک تفرجگاه فرهنگی است . 

شاید باشد.

سه شنبه شب که داشتم حوزه ام را روی نقشه پیدا می کردم، وقتی دیدم خیلی تا ایستگاه شهید بهشتی فاصله ندارد تقریبا داشتم بال در می آوردم از ذوق نمایشگاه و اینکه روز اول می رسم بروم ببینمش .. درست مثل محاسبات ذهنی ام، بعد از مرحله دوم .. حس ِ خوب ِ نمایشگاه. توی ذهنم اما قرار نبود دو فصل آخر را نخوانده باشم و سوال چهار تشریحی انقدر سخت باشد و باران و باد بگیرد و .. آزمون تمام شد. دو فصل آخر را نخوانده بودم و کلى نزده ، اطمینان به یک جوابم هم نداشتم ، هوا هم که بارانى بود ، حرف من هم که بسیار .. 

راه افتادم تا برسم سر خیابان و طبق نقشه مترو شهید قدوسى، امّا اتمام پروژه ى مترو، سه ساال و نییم بعد بود.به هر راهى بود میان باد و توفانى که انقدر به نظرم شدید میامد گفتم شاید وقتى برسم خانه عکس هایش توى تلویزیون و اینترنت پخش باشد، خودم را رساندم دم در شهید بهـشتى ِ نمایشگاه. کنارِ بخش بین الملل ِ عزیز.ولى هر چه قدر دنبال چادر شبیه هلال احمر بین الملل گشتم مگر پیدا مى شد ؟! نه . انقدر گشتم و پیدا نکردم که اگر روى نقشه نبود مطمئن مى شدم امسال بین الملل نداریم. خلاصه .. 

نفهمیدم چه شد که رسدیم دم ِ در ِ سالن ِ ناشران عمومى .. شبستان ِ خوبمان. به این جا که رسید راستى راستى تمام وجودم پر شده بود از شیرینى هاى نمایشگاه. فکر و خیال آزمون هم رفته بود دم در مترو منتظرم.. رفتم توى سالن و دلم شروع کرد هول کردن .. مثل همیشه .. که خب حالا کجا بروم و اول اینجا یا آنجا و آن لیست کتاب من کجاست و .. همان دغدغه هایى که جنسشان مال اواسط اردى بهشت و وسط شبستان است دیگر .. همان ها 

گذشت و گذشت و هعى این ناشر به آن ناشر کردم و دنیا دنیا کتاب زیر و رو کردم تا وقتى که نا خود آگاه محتاطم گفت بیشتر از بمانى مى خورى به تاریکى .. باقى را بگذار براى فردا .. من هم با رضایت کتاب هاى تا آن موقع خریده شده را نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم چشم و به امید امروز ِ نمایشگاه برگشتم خانه .

امّا امروز .. امروز واقعا ِ واقعا تمام نمایشگاه را راه رفتم .. با سارا به هر نشرى مى رسیدیم و ( اتفاقا براى هیچ کدامشان هم قصد توقف نداشتیم ) به حالى مى افتادیم نگوییم و نپرسید .. لبخندى بود که از لبم پاک نمى شد .. 

 

حالا مثل هر سال .. مثل همان موقع که تازه خواندن یاد گرفته بودم و بعد از نمایشگاه توى خانه کتاب فروشى مى زدم .. مثل همان موقع که دیدم کارم با یک بار رفتن حل نمى شود و بعد از خانه آمدن روز ِ اول فهمیدم یک بار دیگر لازم است .. مثل همان موقع که بعد از چیدن کتاب هایم روى زمین دلم لرزید که چرا امسال از قدیانى و بنفشه و کودک و نوجوان کتاب توى بساطم ندارم .. مثل همان موقع هـا .. کتاب هایم را چیدم دور خودم ، و هعى پایین و بالایشان مى کنم، مثل دختر هاى شانزده ساله کتاب ها نامه هاى ژرژ ساند را به قلبم فشار مى دهم، کتاب هاى صهبا یم را با افتخار از انتخابم نگاه مى کنم، بین الملل هایم را مثل رفیق گمشده بغل مى کنم و سر الصلاه را روى چشم مى گذارم و با هر کدام سر و سرى .. 

و یاد حرفم مى افتم وقتى چهارشنبه عصر .. درست وسط سوره ى مهر دختر خاله زنگ و زد و حال آزمونم را پرسد .. 

یاد حرفم که در جوابش گفتم : نمى دانم چطور بود .. اصلاا نمى دانم .. فقط این را مى دانم که الان پناه گرفته ام در نمایشگاه .. و اینکه بعدش هعى با خودم تکرار کردم که واقعا 

کتاب چه خوب پناهگاهى است .. 

 

اول تنها دوستش دارى .. بعد دچارش مى شوى .. بعد دوستش دارى .. و بعد کتاب برایت "خانه" مى شود.. 

 

پى نوشت . شاید هـمین بود که معجزه ى دینمان هم کتاب شد .. منتها کتابى از جنس نور .. که خانه اش مى شود از جنس نور و اهـالى اش هم مى شوند از ..

( عکس از عکس نگار ِ کوچک ) 

 

Photo : maryam sadr