سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال و ماه

من کجا جا ماندم .. ؟!

من دلم را کجا جا گذاشتم که مدام تنگ می شود .. ؟!

.

می شود نوشته ای بالانوشت و پی نوشت داشته باشد و خودش نباشد !؟ نمی شود !؟ .. نوشته ی من یا باید از دلتنگی هایم باشد که در قالب کلمات کردنشان مساوی است با تنگ تر کردن دلم بیشتر از اینی که هست .. یا باید از جا گذاشتنش حرف بزنم که گفتنی نیست . یا باید از مدام بودن حالم بگویم .. که مدام را مگر می شود با چهار تا کلمه توضیح داد .. باید اسیر مدامی باشی تا بفهمی اش .. تا بدانی اش.

اما ..

نوشته ام باید این طور می بود .. من که قرار نیست چیزی بنویسم و اسمش را بگذارم نوشته .. من گاهی دلم می خواهد خط خطی کنم با دکمه های کیبورد روی صفحه ی سفید ِ یادداشت ها و پیام ها .

اما ..

حالا خط خطی ام هم نمی آید .

باید تا اینجایم بروم صحن ِ انقلاب .. رو به روی ایوان طلا بنشینم و .. با خودم بخوانم که :

بیا که جسم ِ جهـان را .. قرار ِجان .. اینجاست

و جانم آرام بگیرد .. قرار بگیرد .. روشن شود .

چقدر تاریک شدی تازگی ها .

.

پ.ن هـوای گریه با من . .

پ.ن بگویم کجایش را .. کتاب ِ چهار .. همانجا که نور ماه را توصیف می کرد و شب بود و نشسته بودند توی کالسکه ..


مهـربان ِمن ..

می دانی

تو حسابی بزرگ شدی .. و من 

هیچ کاری نمی توانم بکنم جز اینکه گوشه ای بایستم، شیرینی های بزرگ شدندت را مثل پازل بچینم، و خانه های خالی اش را با خاطرات کوچکی ها، با فرض اینکه هرگز از یادت نمی روند پر بکنم و بعد .. سکانس های خوب ِ بزرگ شدنت را بسازم که دلم یک وقت نگیرد . 

یک قشنگش وقتی است نشستم روی یک صندلی با فاصله دو متری از تو .. و تو 

نشستی روی یک صندلی چوبی کنار پنجره. پنجره رو به همانجاست که از تمام تهران بیشتر دوستش داری.دامن چهل تکه ات کمی از صندلی ریخته، یک پیش دستی گذاشتی روی پاهایت و می خندی و برایم میوه پوست می کنی .. با همان آرامش ِ همیشگی ات که حالا صد برابر شده سرت را می چرخانی سمت من و می پرسی : خب .. دیگه چه خبر .. و من می گویم هـیچ .. و تو

و تو این بار پیش دستی را می گذاری روی میز و بلند می شوی می روی تو آشپز خانه .. برایم چای می ریزی .. می نشینی کنارم و دوباره می پرسی : دیگه چه خبر .. و من 

حرف هایم را می ریزم روی میز رو به روی هر دویمان و از هر دری و اتفاقی و از دیروزم و هفته ی پیش ام و فردایم و از همه چیز برایت حرف می زنم .. و وقتی شور حرف هایمان کمی خوابید، وقتی می روی پرده را بکشی و چراغ ها را روشن کنی چون یواش یواش دارد غروب می شود .. همین طور که نگاهت می کنم ته دلم مطمئن می شوم که تو همان مهـربان منی و همیشه خواهی بود .. هر چه قدر هم که بزرگ شوی .. هر چه قدر هم که دامن های چهل تکه ی تا زانو بپوشی و خانومانه بخندی .. هـر چه قدر هم که حوالی غروب خانه ای منتظر باشد تا تو چراغ هایش را روشن کنی .. هر چه قدر هم که تو مسئول کاشتن ِ گل های حیاطی باشی حوالی ِ بهار ..  

.

پ . ن دهخدا امروز می گفت مِلیسا خوانده نمی شود و مُلَیسا ست .. خورد توی ذوق ام خب .

پ . ن از چهار شنبه بر می گردم به روال ِ طبیعی ام !

پ . ن یک نفر دست مـرا بگیر برسااند کنج ِ بهشت ِ حرم   

 

                                                                                 بنفشه   


چاى توى دستان ِ تو

    نظر

این که بنشینى رو به رویم و برایت یک لیوان چاى بیاورم را دوست دارم .. 

این که ریز به ریز کارهایت را نگاه کنم .. این که چاى را نگاه مى کنى یا با خنده برش مى دارى و مى خورى و ریز جیغ مى زنى که چرا داغ بود . این که به جاى نگاه کردن چاى گاهى پیش مى آید زل مى زنى به دیوار پشت سر من .، این که از سر میز بلند مى شوى و بى توجه به چاى مى روى پشت پنجره بیرون را نگاه مى کنى ، این که شاید انقدر حالت خوب باشد که بپرسى : خب چى داریم بخوریم با هاش ؟! .. این که انقدر دلت اینجا باشد که پى گیر عطر هل اش شوى . این که انقدر أشفته باشى که دستت بخورد و بریزد و بعد آرام بگویى : ببخشید دست خودم نبود . این که چاى ات را فورى بردارى و بروى سراغ کارهایت ، این که بهانه گیرى کنى و بگویى این چرا مزه ى همیشه را نمى دهد و … 

شاید باورت نشود .. اما من هـمه ى اینها را دوست دارم و با هر کدامشان هزار قصه توى ذهنم مى بافم 

هزار قصه ى اتفاقاتى کن قبلش برایت افتاده بوده و هزار و یک بهانه اى که توى دلت دارى و .. هربار که چاى مى ریزم برایت .. جتى اگر ننشینى رو به رویم .. تا ته قصه ات را مى خوانم 

آخر تو و چاى خودتان قصه ى بلندى دارید ..