از شب ها
از سال و ماه ام که بگم از همه چى مى شه .
وسواس نوشتن هم یکم بره کنار ، همینى که هست .
.
شب قدر بود، اولین شب قدر، حال عمه بد شده بود و رفتیم بیمارستان.صداى جوشن مسجد بیمارستان مى آمد و من هم توى دستم از روى موبایل جوشن مى خواندم.رفتیم بالا، بخش شش B . حال عمه خوب نبود .. چراغ ها را خاموش کرده بودند.نشستم لب پنجره و ادامه ى جوشن و فکر اینکه حالا چطورى یکى یکى بچه ها را مى خواهند بر گردانند، چطور باید بگویند حال عمه خوب نیست .
.
اربعین که برگشتیم، حسابى از خودم آمدم بیرون.از فکر هاى خودم، آرزوى هاى خودم، زندگى خودم، هدف هاى خودم.. و راهم حسابى فرق کرد، چون دیگر فقط "من" نبودم. شد یک دنیا دردسر. درد سر هم که نه .. به ظاهر درد بود و هست.
.
دیشب، بچه ها برگشته بودند و از فرودگاه یک راست بیمارستان.تکیه داده بوند به دیوار و بى صدا گریه مى کردند، نفس کشیدن هاش سخت شده ..
.
همش وقت ندارم همش .. تلنبار شدن کار ها .. بد شدم
پ . ن من ن م ى توانم !
پ . ن زهرا میگه دیگه بر نمى گرده .. دیگه نمى خواد برگرده .. حانى میگه به حرف دلت گوش کن.